کد مطلب:148706 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:449

رجز خوانی تاریخی مسلم بن عقیل
متاركه جنگ خیلی كمك به رفع خستگی مسلم بن عقیل كرد و قبل از این كه متاركه بشكند و جنگ شروع شود صدای اذان بگوش رسید و مردم شهر خود را برای نماز خواندن آماده كردند و مسلم بن عقیل از محمد بن اشعث پرسید آیا امان دارم كه نماز بخوانم و هنگام نماز به من حمله ور نخواهند شد؟ محمد بن اشعث به قول ابن الخیاط گفت نماز بخوان و در موقع نماز كسی به تو حمله ور نمی شود و به قول دیگران، به او برای خواندن نماز امان نداد و جنگ تجدید گردید. نماز مسلم به اتمام رسید و جنگ تجدید شد و در آن موقع مسلم بن عقیل شروع به خواندن رجز كرد.

رجز، در بین اعراب، بیشتر شعر بود و كمتر اتفاق می افتاد كه مردی در میدان جنگ با نثر رجز بخواند. اكثر رجز خوانان اشعار شعرای عرب را كه مطابق با حال آن ها بود می خواندند و بعضی كه قوت طبع داشتند فی البدیهه در وصف خود شعر می سرودند. رجز همواره از نام مرد سلحشور و اسم پدرش و قبیله او آغاز می شد و مرد جنگاور سوابق دلیری های خویش را بیان می كرد و اگر خود دارای سوابق دلیری نبود، سوابق جنگ های قبیله خود را بر زبان می آورد. در رجز وصف الحال، از قسمت های اصلی بود و رجز خوان بایستی بگوید كه برای چه پیكار می كند و طرفدار كه می باشد. رجز با صدای خیلی بلند و تقریبا با فریاد خوانده می شد و خواننده آن را با آهنگ موسیقی می خواند و اگر رجز خوان دارای صدای خوش بود، رجزش خیلی موثر واقع می شد. رجز را فقط برای این نمی خواندند كه خود را معرفی كنند و بگویند برای چه می جنگند بلكه برای تقویت روحیه خویش نیز رجز می خواندند. وقتی رجز خوان با صدای بلند و آهنگ موسیقی رجز می خواند به هیجان می آمد و با تهور شمشیر می زد و هر گاه شمشیر می خورد درد، كمتر در او اثر می نمود. چون رجز، جزو واجبات جنگ بود و به ندرت اتفاق می افتاد سالی بگذرد و اعراب جز در ماه های حرام نجنگند در عربستان شعرائی پیدا شدند كه در رجز سرائی، تخصص پیدا كردند و آن ها را شعرای (ارجوزه) می خواندند. شعرای مزبور برای مورد قابل پیش بینی رجز می سرودند و آن هائی كه می خواستند به میدان جنگ بروند به یكی از آن شاعران مراجعه می كردند. شاعر، شعر مورد نظر مرد سلحشور را یكبار و یا دو یا سه بار برایش می خواند و آن مرد كه سواد نداشت تا شعر را بنویسد یا نوشته دیگری را بخواند شعر را حفظ می كرد چون اعراب برای به خاطر سپردن شعر دارای حافظه ای نیرومند بودند.


بعد از این كه مرد سلحشور شعر را حفظ می كرد چند درهم در دست شاعر ارجوزه می نهاد و می رفت تا آن اشعار را با آهنگ موسیقی در میدان جنگ بخواند. بزرگان هم قبل از رفتن به میدان جنگی یكی از شعرای ارجوزه را فرامی خواندند و از او می خواستند كه شعری فراخور حال آن ها بخواند و اگر آماده ندارد بسراید و بعد از این كه شاعر، شعر را می خواند و مرد بزرگ آن را حفظ می كرد صله ای به شاعر می داد و بعضی از شعران ارجوزه از بزرگان صله های خوب دریافت می كردند. (ابن رائق) كه در دوره خلفای عباسی از بزرگان بود و دارای منصب (امیر الامرا) شد و در سال 329 هجری قمری در یك جنگ به قتل رسید حكایت كرد كه می خواستم به جنگ بروم و رجز جدید نداشتم كه در میدان جنگ بخوانم و مایل بودم كه (ابن ذئبه) شاعر فصیح و هنرمند برای من یك رجز جدید بسراید. سه سال قبل ار آن تاریخ ابن ذئبه برای من یك رجز سروده بود و من پانصد دینار به او صله دادمم و برای رجز دوم بایستی لااقل به او پانصد دینار بدهم و در آن موقع كه می خواستم به جنگ بروم آن زر را نداشم و بدون رجز هم نمی توانستم به میدان جنگ بروم، و نمی خواستم رجزی را كه در جنگ گذشته از من شنیده بودند تكرار كنم. لذا باغی را كه در حمامه (نقطه ای از بین النهرین) داشتم فروختم و آن گاه ابن ذئبه را احضار كردم و از او یك رجز جدید خواستم و او سرود و من به او پانصد دینار صله دادم و عازم میدان جنگ شدم. این واقعه را ذكر كردیم كه تا این كه ضرورت رجز نزد اعراب در میدان جنگ آشكار شود و خواندن رجز آن قدر ضروری بوده كه ابن رائق مجبور شد باغ خود را بفروشد و رجز خریداری كند تا این كه بدون رجز به میدان جنگ نرود. این را هم باید بگوئیم كه عوام در میدان جنگ رجز نمی خواندند، و رجز از طرف كسانی خوانده می شد كه جزو خواص به شمار می آمدند. سربازان عادی كه جزو عوام بودند در میدان جنگ بدون رجز خواندن می جنگیدند. اما افرادی كه از حیث مرتبه اجتماعی و سطح فكر بالاتر از عوام بودند در میدان جنگ رجز می خواندند و خود را می شناسانیدند و افتخارات خویش را بر زبان می آوردند و آن افتخارات هم با شعر بیان می شد و تاریخ هر چند در جزیرة العرب با رجز مزین بود و وقتی تاریخ جنگ های گذشته را نقل می كردند (البته به طور شفاهی چون در عربستان كتاب وجود نداشت) اشعاری را كه سلحشوران هنگام رجز خواندن بر زبان آورده بودند نقل می كردند و اگر تاریخ یك جنگ بدون رجز نقل می شد تاریخی بود ناقص و بی نمك و شنوندگان نسبت به شنیدن آن ابراز رغبت نمی كردند.

مسلم بن عقیل هم رجز را شروع كرد وی تا آن موقع خود را نیازمند رجز ندیده بود اما بعد از این كه ظهر گذشت و حرارت آفتاب مزید بر خستگی در او اثر كرد در صدد برآمد كه با خواندن رجز روحیه خود را تقویت كند و خویش را به كسانی كه با او می جنگیدند بشناساند و با صدائی رسا و گرم و با آهنگ موسیقی اشعاری خواند كه معنای آن ها این بود:

(من مسلم بن عقیل هاشمی نماینده حسین بن علی (ع) هستم - و او كه مولای من می باشد پرچمدار حقیقت است - طائفه من آن قدر شهرت و عظمت دارد كه نیازمند


معرفی نیست - و من امروز، در این شهر، تصمیم گرفته ام كه در راه حقیقت كشته شوم - شاید تا ساعتی دیگر سر از پیكر من جدا شده باشد اما سرافرازم كه تا لحظه ای كه زنده بودم سرافكنده نشدم - به مادرم بگوئید كه پسرش یك تنه با صدها نفر جنگید - به او بگوئید كه بر مرگ من شیون نكند زیرا فرزندش با دلیری كشته شده، و بر مرگ دلیران شیون نمی كنند - سلام بر تو ای حسین بن علی آگاه باش كه من با ایمان به بر حق بودن تو جان می سپارم).

ابن خیاط می گوید رجز مسلم بن عقیل كه با صدائی خوش خوانده می شد در تمام سربازانی كه با وی می جنگیدند حتی در محمد بن اشعث اثر كرد. این ابن خیاط كه روایاتش راجع به كوفه و مسلم (چه از قول خود او چه از قول دیگران) مورد استفاده ما قرار می گیرد (ابوبكر محمد بن احمد بن منصور الخیاط) است و اسم كامل او را ذكر كردیم تا این كه با ابن خیاطهای دیگر مشتبه نشود و این مرد در سمرقند متولد شد و از آن جا به بین النهرین سفر كرد و در بغداد سكونت نمود و در علم نحو بصیرت داشته و به اصطلاح مسلمین نحوی بوده ولی بتاریخ هم علاقه داشته و اسناد تاریخی مفید از خود باقی گذاشته است.

مسلم بن عقیل قبل از آن روز كه به روایت عده ای از مورخین اسلامی روز هفتم یا هشتم ذیحجه سال شصتم هجری بود، رجز خود را آماده نكرد. او پیش بینی نمی نمود كه در آن روز باید بجنگد تا این كه رجز خود را آماده نماید و لذا در آن روز فی البدیهه شعر سرود چون سواد داشت. زیرا در بین اعراب صدر اسلام هر كس كه سواد داشت می توانست شعر بسراید. در آن دوره شعر، آن چنان با زندگی معنوی قوم عرب نزدیكی داشت كه حتی افراد بی سواد شعر می سرودند و چند نفر از شعرای معروف عرب كه سراینده (معلقات سبعه) بودند سواد نداشتند و شعری را كه می سرودند، نمی توانستند بنویسند و دیگری شعر آن ها را می نوشت. چون اعراب دارای ذوق شعر شنیدن و به خاطر سپردن آن بودند لذا افراد باسوادشان می توانستند شعر بسرایند. در اعصار بعد، كه قوم عرب با اقوام دیگر مخلوط و عجین شد آن استعداد فطری را از دست داد. معهذا تا همین اواخر در صحراهای خود عربستان هر كه باسواد بود شعر می سرود و كلنل (لورنس) انگلیسی كه در جنگ جهانی اول عمر خود را در صحراهای عربستان گذرانید در كتاب خویش به عنوان (هفت ستون عقل) می گوید در جزیرة العرب ندیدم مردی باسواد باشد و شعر نسراید و در صدر اسلام كه هنوز عرب بادیه از جمله عرب هاشمی با اقوام دیگر مخلوط نشده بود افراد با سواد شعر می سرودند و چون مسلم بن عقیل سواد داشت در آن روز، رجز خود را فی البدیهه سرود.

وقتی آن رجز به اتمام رسید محمد بن اشعث گفت ای ابن عقیل من به تو قول می دهم كه نزد عبیدالله بن زیاد وساطت تو را بكنم تا او از قتلت صرف نظر نماید. ولی مسلم به هیجان آمده بود و جوابی به محمد بن اشعث نداد و همچنان، شمشیر می زد.

نكته ای كه در رجز مسلم بن عقیل جلب توجه می كند این است كه وی وقتی از مرگ خود یاد می كند نام مادرش را می برد نه اسم فرزندان خود را و نمی گوید به پسران من


بگوئید كه بر مرگ من شیون نكنند در صورتی كه طبق رسوم خبر مرگ پدر را به پسرانش می رسانند. مسلم در رجز خود از مادرش اسم می برد و آیا این موضوع، قرینه ای بر این نیست كه مسلم پسر نداشته و گرنه از آن ها اسم می برده و آیا این موضوع نظریه كسانی را كه می گویند مسلم بن عقیل دارای پسر نبوده تایید نمی نماید؟

چون دستگیری مسلم بن عقیل به طور انجامید، عبیدالله بن زیاد حاكم كوفه نسبت به محمد بن اشعث ظنین شد و فكر كرد كه شاید در كار دستگیری مسلم مسامحه می نماید و اندیشید كه شاید محمد بن اشعث پیش بینی می كند كه به كمك مسلم خواهند آمد و بهتر این است كه وی با مسلم مدارا نماید تا این كه به كمكش بیایند و از آن به بعد به جبهه طرفداران مسلم ملحق گردد. این طور نبود و محمد بن اشعث نمی خواست با مسلم مساعدت نماید و دفع الوقت كند. اما عبیدالله بن زیاد این گونه فكر كرد و یكی از پیروان مورد اعتماد خود موسوم به (عبیدالله بن عباس سلمی) را با عده ای سرباز به ظاهر به كمك محمد بن اشعث فرستاد ولی آن مرد در باطن مامور بود كه رفتار و طرز جنگ محمد بن اشعث را در نظر بگیرد و ببیند كه آیا نسبت به مسلم ارفاق می كند یا نه؟ وقتی عبیدالله بن عباس سلمی به كمك محمد بن اشعث آمد در آن روز پائیز به تقریب دو ساعت از ظهر می گذشت. حاكم كوفه برای محمد بن اشعث پیغام فرستاد كه من عبیدالله بن عباس سلمی را به كمك تو فرستادم و او، تحت فرماندهی تو خواهد جنگید و انتظار دارم كه از او و سربازانش به خوبی استفاده كنی. بعضی از مورخین اسلامی نوشته اند كه وقتی عبیدالله بن عباس سلمی به كمك محمد بن اشعث رسید تمام سربازانی كه در كوفه بودند با مسلم بن عقیل می جنگیدند و آن ها نه فقط در معابر شهر با مسلم پیكار می كردند بلكه از بام خانه ها بر سرش سنگ و خشت فرومی ریختند. این روایت نباید درست باشد چون قطع نظر از این كه تمام سربازان حاضر در شهر كوفه نمی توانستند با مسلم بجنگند، اگر از بام خانه ها بر سر مسلم سنگ می باریدند وی كشته می شد و عبیدالله بن زیاد حاكم كوفه گفته بود كه او را زنده دستگیر نمایند تا این كه بتواند راجع به حسین بن علی (ع) از وی كسب اطلاع كند و همدستان را در كوفه بشناسد.

مسلم بن عقیل یك رجز دیگر را شروع كرد و تا آنجا كه خستگی اجازه می داد با آهنگ موسیقی این رجز را خواند: (آفتاب پائین می رود و آفتاب عمر من هم غروب می كند - از بامداد تا كنون جنگیده ام و باز خواهم جنگید - ای دلیران قادسیه كجا هستید كه بیائید و شجاعت را ببینید - هر كس صدای مرا می شنود اگر حسین بن علی (ع) را دید به او بگوید با عقیده به بر حق بودن او كشته می شوم).

در آن موقع سراپای مسلم خون آلود بود و با این كه سربازان دقت می كردند كه او را به قتل نرسانند، ضربتهای كوچك فراوان، بر وی وارد آمد. عبیدالله بن عباس سلمی كه مامور شده بود جنگ محمد بن اشعث را با مسلم در نظر بگیرد اولین گزارش مربوط به آن جنگ را برای حاكم كوفه فرستاد و گفت به ظاهر، در طرز جنگ محمد بن اشعث اثر مدارا دیده نمی شود و من تصور نمی كنم كه مسلم بتواند بیش از ساعتی مقاومت نماید زیرا اثر خستگی در او نمایان است. مسلم به طوری كه عبیدالله بن عباس سلمی می دید


طوری خسته شده بود كه نمی توانست جلوی پاهای خود را ببیند و ناگهان بر اثر یك فرورفتگی كه در معبر وجود داشت پایش در آن فرورفتگی رفت و به پشت افتاد و لحظه ای دیگر ضربت شمشیر یكی از افسران جزء كه با عبیدالله بن عباس سلمی آمده بود موسوم به (بكر بن عمران) بر صورت مسلم بن عقیل فرود آمد و شمشیر از پیشانی تا زنخ او را برید و یك دندان و به روایتی دو دندان جلوی او را شكست. سربازان محمد بن اشعث بعد از این كه مسلم افتاد نخواستند بر او شمشیر بزنند كه مبادا به قتل برسد. اما بكر بن عمران كه با عبیدالله بن عباس سلمی آمده بود و می دانست حاكم كوفه از تاخیر دستگیری مسلم غضبناك است خواست خدمتی به حاكم بكند و صورت مسلم را با شمشیر به شدت مجروح كرد و اگر شمشیر او از امتدادی دیگر بر مسلم وارد می آمد، ممكن بود كه حلقوم و شاه رگش را قطع كند و او را به قتل برساند. بعد از آن ضربت مسلم نتوانست از جا برخیزد و قبل از آن هم بر اثر خستگی نمی توانست به خوبی شمشیر بزند. بعد از این كه ضربت بكر بن عمران صورتش را درید، شمشیر از دستش افتاد و سربازان به او حمله ور شدند و وی را گرفتند و بلندش كردند و دو دستش را از عقب بستند و عبیدالله بن عباس سلمی گفت حاكم اظهار بی صبری می كند و منتظر اوست و زود او را به دارالحكومه برسانید.

برای این كه مسلم بن عقیل زودتر به دارالحكومه برسد او را بر اسبی سوار كردند و اطرافش را گرفتند و به سوی دارالحكومه بردند.

وقتی مسلم با دو دست بسته به دارالحكومه رسید در سراپای وجودش نقطه ای نبود كه خونین نباشد و یك ماسك ضخیم از خون و غبار طرفین صورتش را می پوشانید و از زخم تازه صورتش خون فرومی چكید، حاجب دارالحكومه و مردی كه وظیفه داشت احضار شدگان یا ارباب رجوع را نزد حاكم برد به اسم (مسلم بن عمرو باهلی) خوانده می شد كه یك بار نام او را در این وقایع تاریخی برده ایم و او بعد از این كه صورت خون چكان مسلم را دید پرسید آیا می خواهید به همین شكل او را نزد امیر ببرید؟ عبیدالله بن عباس سلمی گفت امیر، از صبح تا كنون منتظر است كه این مرد را بیاورند و نمی توان تاخیر كرد. مسلم بن عمرو باهلی گفت چند دقیقه صبر كنید تا این كه زخم صورتش را ببندند. مسلم بن عقیل وقتی آن حرف را از حاجب دارالحكومه شنید تصور كرد كه او از روی ترحم می گوید كه زخم صورتش را ببندند و از آن مرد كه تصور می كرد نسبت به او ترحم دارد آب خواست و گفت از صبح تا كنون تشنه هستم و به من آب بدهید. مسلم بن عمرو باهلی با قیافه ای خشمگین از مسلم بن عقیل پرسید تو با چه جرئت از من آب می خواهی. مسلم بن عقیل گفت وقتی شنیدم تو گفتی زخم صورت مرا ببندند تصور كردم كه دارای مروت هستی و به همین جهت از تو آب خواستم. مسلم بن عمرو باهلی زهرخندی كرد و گفت من برای این گفتم كه زخم صورت تو را ببندند تا این كه خونی كه از صورت تو می ریزد فرش اطاق حاكم را خونین ننماید. به دستور حاجب بدون این كه دست های مسلم بن عقیل را بگشایند زخم صورتش را بستند تا این كه خون ریزی قطع شود و فرش گرانبهای اطاق عبیدالله بن زیاد خونین نگردد. چهار نفر با مسلم بن عقیل وارد اطاق حاكم كوفه شدند یكی حاجب و دیگری محمد بن اشعث و سومی عبیدالله عباس سلمی


و چهارمی بكر بن عمران كه ضربت شمشیر را بر صورت مسلم بن عقیل زده بود. محمد بن اشعث كه فرمانده جنگ بود گزارش ماموریت خود را داد و گفت كه مسلم بن عقیل را آورده. عبیدالله بن عباس سلمی هم گزارش داد كه رفتن او به كمك محمد بن اشعث دستگیری مسلم بن عقیل را تسریع كرد. بكر بن عمران هم گفت ضربت شمشیر او كه بر صورت مسلم فرود آمد او را از كار انداخت و گرنه، ممكن بود بازبجنگد. مسلم بن عمرو باهلی نیز گفت كه چون از صورت مسلم خون فرومی ریخت گفتم زخم او را ببندند كه ریزش خون فرش این اطاق را آلوده نكند و از من آب خواست تا بنوشد ولی به او آب ندادم.

عبیدالله بن زیاد با این كه مردی بی رحم و خونخوار بود از گفته حاجب خود حیرت كرد و گفت چرا به او آب ندادی؟ حاجب نخواست بگوید كه از بیرحمی به او آب نداد یا جرئت نكرد كه بگوید نخواستم به او آب بدهم و جواب داد چون از امیر اجازه نداشتم به او آب ندادم. عبیدالله بن زیاد گفت بروید و برای او آب بیاورید كه بنوشد. اما وقتی آب آوردند مسلم بن عقیل نمی توانست بنوشد چون صورتش را طوری بسته بودند كه دهانش برای نوشیدن آب بازنمی شد. عبیدالله بن زیاد گفت پارچه ای را كه بر صورتش بسته اید بگشایند تا این كه بتواند آب بنوشد. حاجب گفت اگر پارچه را بازكنند خون روی فرش خواهد ریخت. حاكم گفت با این وصف پارچه را بگشایند كه مسلم قادر بنوشیدن آب باشد.

پارچه را بازكرده كاسه آب را به دست مسلم دادند و او با دو دست آب را به دهان برد و یك دندان شكسته و به روایتی دو دندان شكسته كه تا آن موقع به لثه اتصال داشت در كاسه افتاد و آن كاسه طوری از خون رنگین گردید كه آب را از بین برد و مسلم هم به مناسبت این كه لب بالا و لب پائینش بریده شده بود نتوانست آب بنوشد. كاسه خونین را از دو دست مسلم گرفتند و بردند و وقتی خواستند باز زخم صورت مسلم بن عقیل را ببندند عبیدالله بن زیاد گفت من میخواهم از او تحقیق كنم و صورتش را طوری ببندید كه بتواند با من حرف بزند. صورت مسلم بن عقیل را طوری بستند كه دهانش بازبماند و بتواند با حاكم صحبت كند و چون از لب های بریده اش خون می ریخت گلیمی روی فرش گرانبهای اطاق حاكم قرار دادند كه جلوی سرایت خون را به فرش بگیرد. حاكم گفت ای پسر عقیل وقتی من به فرمان خلیفه حاكم این جا هم شدم با تو كاری نداشتم و تو را به حال خود گذاشتم و امیدوار بودم كه تو نیز دست از فتنه انگیزی برداری اما تو در خانه هانی بن عروه طرفدارانت را جمع كردی و به فتنه انگیزی ادامه دادی و مرا وادار كردی كه علیه تو، دست به اقدام شدید بزنم.

چون یك دندان و به روایتی دو دندان جلوی مسلم بن عقیل افتاده بود نمی توانست به خوبی حرف بزند و گفت من فتنه انگیزی نكردم. عبیدالله بن زیاد گفت تو فرصت به دست نیاوردی تا این كه فتنه بر پا كنی و من امروز جلوی تو را گرفتم و گرنه فتنه ای بزرگ بر پا می كردی و با این كه مرا اذیت كردی موافقت می كنم تو زنده بمانی مشروط بر این كه پیشنهاد مرا بپذیری. اول این كه بگوئی همدستان تو در این شهر كه هستند و منظورم


كسانی هستند كه فرستاده من آن ها را در خانه هانی بن عروه با تو ندید چون آن ها را می شناسم و در این موقع همه آنها دستگیر شده اند و در زندان هستند. پیشنهاد دوم من به تو این است كه بگوئی حسین بن علی (ع) دارای چه نقشه می باشد و برای چه تو را به اینجا فرستاده تا به نمایندگی او از مردم بیعت بگیری و ارتباطش با عجم ها (ایرانیان) چقدر است و آن ها برای چه از وی حمایت می كنند و از این جهت این ها را از تو می خواهم كه تو نماینده حسین بن علی (ع) در این شهر بودی و لابد از تصمیم وی اطلاع داری و از نحوه رابطه اش با عجم ها (ایرانیان) مطلع می باشی. پیشنهاد سوم من این است كه با خلیفه یزید بن معاویه بیعت كنی.

در حالی كه مسلم بن عقیل ایستاده بود چشم هایش از فرط ضعف بسته شد و عبیدالله بن زیاد گفت چرا پلك هایت را بسته ای و خود را به خواب می زنی. اما مسلم به عمد پلك های خود را نمی بست و خود را به خواب نمی زد بلكه ضعف شدید پلك های او را می بست و اگر محمد بن اشعث و عبیدالله بن عباس سلمی از دو طرف بازوان او را نگرفته بودند به زمین می افتاد. مسلم صدای عبیدالله بن زیاد را نشنید و پلك چشمهای او بازنشد و عبیدالله كه تصور می كرد مسلم خود را به خوابیدن می زند تا این كه جواب او را ندهد گفت او را نزدیك من بیاورید تا از خواب بیدارش كنم و آن دو نفر مسلم را نزدیك حاكم بردند و او با چوبدستی كه گفتیم به رسم بزرگان (روم) در دست داشت بر صورت مسلم بن عقیل زد و درد جدید مسلم را به خود آورد و چشم هایش بازشد و عبیدالله بن زیاد گفت می بینم كه بیدار شده ای.

از بیرون زمزمه ای به گوش می رسید و آن زمزمه مردم بود كه بعد از دستگیری مسلم بردن او را به سوی دارالحكومه دیده بودند و اطراف آن عمارت جمع شده بودند كه بدانند حاكم خونخوار كوفه با مسلم بن عقیل چه خواهد كرد و عبیدالله بن زیاد تردید نداشت در بین كسانی كه اطراف دارالحكومه جمع شده اند، عده ای از طرفداران مسلم بن عقیل حضور دارند اما جرئت نمی كنند یا این كه تا آن موقع جرئت نكرده اند به حمایت وی برخیزند.

مسلم بن عقیل وقتی فهمید كه حاكم كوفه از او چه می خواهد گفت من اسامی طرفداران حسین را در این جا نمی دانم و همین قدر اطلاع دارم كه عده ای از مردم این شهر بتوسط من با حسین بیعت كردند. عبیدالله بن زیاد گفت معلوم می شود كه نمی خواهی اسامی طرفداران حسین را كه هر شب در خانه هانی بن عروه نزد تو می آمدند بگوئی و اینك بگو از امرای ایران، كدام یك از حسین طرفداری كردند واز او دعوت نمودند كه به ایران برود. مسلم بن عقیل گفت من از این موضوع اطلاع ندارم ولی به طور كلی می دانم كه حسین بن علی (ع) در ایران دارای محبوبیت است. مسلم بن عمرو باهلی كه در اطاق حضور داشت به عبیدالله بن زیاد نزدیك شد و دهان را به گوشش نزدیك كرد و گفت اگر این مرد مورد شكنجه قرار بگیرد اسرار را بروز خواهد داد. اما عبیدالله بن زیاد كه صدای جمعیت را از اطراف دارالحكومه می شنید از طغیان طرفداران حسین (ع)


و مسلم بیم داشت و دیگر این كه می دانست كه مسلم در حالی است كه اگر شكنجه هم بشود اسرار را بروز نخواهد داد. بعد از او پرسید نقشه حسین بن علی (ع) چیست و او برای چه تو را به این جا فرستاد و اینك چه می خواهد بكند. مسلم گفت حسین (ع) مرا به این جا فرستاد تا این كه بداند آیا در این شهر طرفدارانی دارد یا نه؟ و من مكلف بودم به او اطلاع بدهم كه آیا در این شهر دارای طرفدار هست یا خیر. عبیدالله پرسید تو چه كردی؟ مسلم بن عقیل گفت من آنچه دیدم و شنیدم نوشتم و برایش فرستادم. عبیدالله بن زیاد پرسید تو كه فرستاده و نماینده حسین (ع) هستی لابد می دانی كه او قصد دارد در كوفه سكونت نماید یا این كه می خواهد از بین النهرین بگذرد و به ایران برود؟ مسلم بن عقیل گفت من در این خصوص اطلاعی ندارم و براستی نیز همین طور بود و مسلم نمی دانست كه تصمیم حسین بن علی (ع) چیست و به طوری كه گفتیم در كوفه انتظار دریافت دستور حسین (ع) را می كشید. عبیدالله بن زیاد گفت مسلم تو مردی شجاع هستی و امروز، با مقاومت خود سربازان مرا به ستوه آوردی و من میل دارم كه تو زنده بمانی. گفتیم كه از دو طرف بازوان مسلم را گرفته بودند و اگر لحظه ای وی را رها می كردند به زمین می افتاد زیرا پاهایش توانائی نگاهداری او را نداشت و پلك چشمهایش پیوسته بسته بود و فقط وقتی عبیدالله بن زیاد نهیب می زد و از او جواب می خواست پلك چشم ها را می گشود.

به تدریج حاكم كوفه متوجه شد كه ضعف فوق العاده مسلم بن عقیل مصنوعی نیست و او به راستی از خستگی مفرط و زخمهائی كه بر او وارد آمده بسیار ضعیف است و هر وقت كه پلك چشم ها را از هم جدا می كرد مردمك چشم او، مانند مردمك چشم اموات بدون روح و بی حركت به نظر می رسید.

یك مرتبه دیگر بر اثر نهیب حاكم كوفه چشمهای مسلم بازشد اما مردمك چشم او تكان نخورد و متوجه حاكم نشد و مسلم آن قدر ضعیف بود كه نمی توانست مردمك چشم را به حركت درآورد و حاكم را از نظر بگذراند و عبیدالله بن زیاد گفت ای فرزند عقیل، اگر به توسط من با خلیفه بیعت كنی زنده خواهی ماند و به تو قول می دهم به خلیفه پیشنهاد خواهم كرد حكومت یكی از بلاد را به تو بدهد. پلك های مسلم بن عقیل بسته شد و آن دو نفر كه بازوانش را گرفته بودند تكانش دادند تا چشم ها را بگشاید و مسلم از آن تكان كه تمام زخم های بدنش را بسوزش در آورده بود نالید. عبیدالله بن زیاد گفت ای مسلم، جواب بده آیا پیشنهاد مرا می پذیری و به توسط من با خلیفه بیعت می كنی یا نه؟ مسلم بن عقیل آهسته گفت نه و آن گاه دچار حال اغماء شد. عبیدالله بن زیاد بن بكر بن عمران گفت كار را آن كس می كند كه به اتمام برساند و تو كه او را مضروب كرده ای كار را به اتمام برسان و سرش را از بدن جدا كن. بكر بن عمران گفت مطیع امر امیر هستم ولی در این جا خون او روی فرش می ریزد. عبیدالله بن زیاد اظهار كرد من نگفتم كه او را در این جا به قتل برسان و فقط گفتم سرش را از بدن جدا كن تا این كه من بتوانم سرش را برای خلیفه بفرستم و او اطمینان حاصل كند كه دیگر مسلم بن عقیل وجود ندارد. ولی میل دارم طوری سر را از بدنش جدا كنی كه مردم این شهر كه اینك اطراف دارالحكومه هستند منظره


قتل او را ببینند و یقین حاصل كنند كه دیگر مسلم زنده نیست و امید آن ها برای این كه روزی مبادرت به قیام علیه خلیفه نمایند مبدل به ناامیدی شود. بكر بن عمران گفت من این مرد را از دارالحكومه خارج می كنم و جلوی دارالاماره، مقابل چشم مردم او را به قتل می رسانم. عبیدالله بن زیاد گفت خارج كردن مسلم از دارالاماره به صلاح نیست. چون بین این مردم كه اینك اطراف دارالحكومه هستند، عده ای از طرفداران مسلم حضور دارند و كافی است كه یكی از آن ها وقتی بفهمد كه می خواهند این مرد را به قتل برسانند به هواخواهی او فریادی بزند تا این كه سایر طرفداران مسلم به تو و به سربازانی كه با تو هستند حمله ور شوند و شما را به قتل برسانند و مسلم را از شما بگیرند كه در آن صورت پیروزی امروز ما مبدل به شكست خواهد شد و اگر امروز محمد بن اشعث صدای آن مرد آهنگر را با سرعت خاموش نكرده بود طرفداران این مرد طغیان می كردند و معلوم نبود در این ساعت ما دارای چه وضع می شدیم. بكر بن عمران گفت پس او را در كجا به قتل برسانم. حاكم كوفه گفت او باید در جائی كشته شود كه تمام مردم این شهر منظره قتلش را ببینند و مشاهده كنند كه سر از بدنش جدا شد بدون این كه بتوانند برای نجات دادن او اقدامی بكنند و پس از این كه دیدند كه وی كشته شد ناامید خواهند گردید و به خانه های خود خواهند رفت و فردا صبح این شهر دارای وضع عادی خواهد شد.

بكر بن عمران گفت من مطیع امر تو هستم و هر چه بگوئی اجرا می كنم. عبیدالله بن زیاد گفت او را بر بام دارالحكومه ببر و در آن جا طوری قرارش بده كه همه منظره قتلش را ببینند و وقتی سرش را از بدن جدا كردی بلند كن تا این كه همه ببینند كه سر از بدنش جدا شده است. صلاح این كار در این می باشد كه همه منظره قتل این مرد را می بینند بدون این كه بتوانند دخالت كند زیرا این جا یك قلعه است و وقتی دروازه دارالحكومه بسته باشد كسی نمی تواند وارد این جا بشود و تو مقابل چشم همه این مرد را به قتل می رسانی بدون این كه كسی بتواند مانع از كار تو گردد.

آیا وقتی آن گفت و شنود بین حاكم كوفه و بكر بن عمران مبادله می شد مسلم بن عقیل می شنید كه آنها چه می گویند؟ به احتمال قوی مسلم در آن موقع به مناسبت این كه در حال اغما بود اظهارات آن دو نفر را نمی شنید چون كوچكترین عكس العملی از او دیده نشد و حتی پلك چشم ها را نگشود.

قبل از این كه مسلم بن عقیل را از اطاق حاكم خارج كنند و به بام دارالحكومه ببرند عبیدالله بن زیاد دو سفارش به جلاد یعنی بكر بن عمران كرد. اول این كه گفت صورت این مرد بسته شده و خون آلوده است و موقعی كه می خواهی او را به قتل برسانی پارچه را از روی صورتش بردار و با پارچه ای مرطوب صورتش را از خون پاك كن تا این كه مردم او را ببینند و بشناسند و با این قیافه كه در این لحظه دارد مردم او را نخواهند شناخت و هنگامی كه سر از بدن جدا شد و سر را بلند كردی تا به مردم نشان بدهی با صدای بلند، مقتول را معرفی كن و بگو این است مسلم بن عقیل كه به خلیفه خیانت كرد و به سزای عمل خود رسید و به این ترتیب تردیدی در هویت مقتول باقی نمی ماند. دوم این كه نقطه ای


از بام را برای كشتن او انتخاب كه كن منظره قتل به چشم همه برسد. آن وقت چند سرباز احضار شدند تا این كه مسلم بن عقیل را به بام دارالحكومه ببرند چون مقام مردانی چون محمد بن اشعث و عبیدالله بن عباس سلمی بزرگتر از این بود كه محكوم را به محل اعدام برند و گر چه در اطاق حاكم بازوان مسلم را گرفته بودند كه نیفتد اما مقام آن ها اجازه نمی داد كه او را به بام عمارت برسانند و كمك كنند تا این كه جلاد كار خود را به اتمام برساند.

حاكم كوفه بعد از این كه مسلم را از اطاقش خارج كردند، منتظر بود كه ببیند مشاهده مسلم بر بام دارالحكومه در مردم چه اثر می كند و ناگهان دریافت كه صدای جمعیت خاموش شد وفهمید كه مردم مسلم را دیده و شناخته اند، وقتی مسلم بن عقیل را به بام دارالحكومه رسانیدند و در جائی قرار دادند كه همه بتوانند او را ببینند اشعه آفتاب عصر آن روز پائیز، ارغوانی شده بود و بخوبی مسلم را نشان می داد. مسلم درآن موقع كلاه بر سر نداشت و به قول بعضی از مورخین شرق فاقد عمامه بود. و ما امروز می دانیم كه اعراب در صدر اسلام عمامه بر سر نمی گذاشتند و عمامه از ملل دیگر به اعراب رسید.

به احتمال نزدیك به یقین در آن روز مسلم بن عقیل هنگام جنگ عمامه بر سر نداشته و كلاهی دیگر بر سرش بوده و عمامه، قبل از اسلام در دو جا، متداول بود یكی از (بیزانس) و به قول مورخین شرق (بوزنطیه)، كه همان (روم كوچك) باشد و دیگری در قسمتی از كشورهای افریقا [1] .

مردم می دیدند كه موهای سر مسلم بن عقیل سیاه می باشد و سیاهی مو، جوانی او را به ثبوت می رساند.

دو سرباز از دو طرف بازوان مسلم را گرفته بودند و دست هایش كماكان از پشت بسته بود. مسلم، در آن موقع كه آفتاب غروب می كرد و اشعه ارغوانی اش بر محكوم


می تابید با قامت بلند و چشم های بسته و موهای افشان و سراپای خون آلود، مظهر فداكاری و مظلومیت به شمار می آمد و از آن مرد محكوم كه در دو دستش را بسته بودند و شاید هیچ نمی فهمید كه در كجاست و با او، چه می خواهند بكنند یك نوع اثر عظمت و استقامت و مردانگی محسوس می شد كه در همه اثر می كرد. شاید اگر مسلم بن عقیل را در آن ساعت و در آن امكان، به قتل نمی رسانیدند آن تاثیر عظیم بوجود نمی آمد و می دانیم مكان و زمان، در بوجود آوردن تاثرات مداخله دارد. بكر بن عمران مسلم بن عقیل را در نقطه ای از بام دارالحكومه رو به مغرب نگاه داشته بود تا این كه نور خورشید او را به خوبی روشن كند و مردم وی را ببینند و بشناسند و غافل از این بود كه با قرار دادن آن مرد رو به خورشید، چه شكوه و عظمت توام با مظلومیت در او به وجود می آورد. آنهائی كه تماشاچی آن صحنه بودند، نمی توانستند احساسات خود را تحلیل كنند و بگویند كه بر آن ها چه می گذرد چون برای این كه آدمی بتواند احساسات خود را تحلیل كند باید علاوه بر فضل، دارای هنر هم باشد و مردم كوفه فضل و هنر نداشتند. اما در بین آن جمعیت تماشاچی، كسی نبود كه تحت تاثیر آن منظره قرار نگرفته باشد. بكر بن عمران به دو سرباز كه در طرفین مسلم بودند گفت كه او را روی دو زانو بنشانند و سربازها بر او فشار آوردند و محكوم را برو درآوردند و بعد وادارش كردند كه روی دو زانو قرار بگیرد و در آن موقع چون فشار سربازها زخم های مسلم را بسوز آورده بود آن مرد چشم گشود.

آیا وقتی مسلم بن عقیل چشم ها را بازكرد جمعیت تماشاچی را در پائین دید یا این كه نور ارغوانی رنگ آفتاب كه مستقیم به چشم های او می تابید مانع از این شد كه مردم را مشاهده كند. هیچ كس نمی تواند بگوید كه در آن موقع كه مسلم بن عقیل برای آخرین مرتبه چشم گشود چه افكاری داشت و آیا فهمید برای چه او را بر بالای بام برده اند و آیا دریافت كه می خواهند به قتلش برسانند؟ چشم های مسلم بیش از لحظه ای بازنماند و بسته شد و در حالی كه چشمان او بسته بود بكر بن عمران خنجر را بر گلوی او نهاد و به حركت درآورد و در حركت اول حلقوم و شاهرگ را قطع كرد و در حركت دوم و سوم سر را از بدن جدا نمود و سربازها برای این كه خونین نشوند مسلم را رها كردند و بكر بن عمران موهای سر بریده مسلم را به دست گرفت و آن را بلند كرد. هنوز خون از رگ های بریده سر فرومی چكید و بكر بن عمران آن را به مردم نشان داد و گفت این است سر بریده مسلم بن عقیل كه به خلیفه خیانت كرد و به سزای خیانت خود رسید. مسلم هنگام كشته شدن چیزی نگفت و ننالید و وقتی بكر بن عمران سر بریده را به مردم نشان داد چون چشم های مسلم باز بود عده ای از تماشاچیان سرها را بر زمین انداختند و جرئت نكردند چشم های مسلم را ببینند برای این كه می دانستند عهدی را كه با وی بستند زیر پا نهادند. آنها با مسلم بن عقیل بیعت كردند و وظیفه داشتند كه به خمایتش برخیزند. اما در بین آن همه از مردان كه با مسلم بیعت كردند یكی پیدا نشد كه بتواند از آسایش خود صرف نظر كند و جنگ را بر زندگی راحت ترجیح بدهد.


یك نفر پیدا نشد كه از زندگی خود در راه وفای به عهد بگذرد و فقط یك جوان آهنگر كه در تاریخ نوشته نشده كه با مسلم بیعت كرد به حمایت او برخاست و او هم از مردم باذان شهر (اردبیل) بود.

بكر بن عمران سر بریده را از بام فرود آورد و به نظر عبیدالله بن زیاد رسانید. حاكم كوفه گفت این سر باید برای خلیفه فرستاده شود و آیا میل داری تو خود حامل این سر باشی و آن را به دمشق ببری. بكر بن عمران گفت اگر امیر به من اسب های سواری بدهد من می توانم سر را به دمشق ببرم. عبیدالله بن زیاد گفت سر را به تو می سپارم و امشب نامه ای برای خلیفه می نویسم و تو فردا صبح نزد من بیا تا یك سر دیگر را هم به تو بسپارم و هر دو سر را به دمشق ببری. بكر بن عمران پرسید سر دوم از آن كیست؟ عبیدالله بن زیاد گفت، بامداد فردا خواهی دانست كه سر دوم از كه می باشد. بكر بن عمران سر بریده مسلم بن عقیل را كه خونآب از آن فرومی چكید در یك كوزه دهان گشاد كه در كوفه و سایر شهرهای بین النهرین می ساختند تا این كه مایعات را در آن بریزند نهاد و به خانه برد. زن بكر بن عمران تصور كرد كه شوهرش چیزی خریده و به خانه آورده و از او پرسید چه خریده ای؟ بكر بن عمران گفت چیزی نخریده ام و این امانتی است كه حاكم به من سپرده و فردا باید برایش ببرم. بعد از این كه شوهر، غذا خورد و خوابید، كنجكاوی مانع از خوابیدن زن شد و وارد اطاقی كه كوزه در آن بود، گردید. آن اطاق چراغ نداشت و زن درب كوزه را برداشت و به مناسبت تاریكی نتوانست درون كوزه را ببیند و دست را داخل كوزه كرد و دستش به انبوهی از مو خورد و موها را گرفت و بلند كرد و احساس سنگینی نمود. معهذا كنجكاوی كه بخصوص در بعضی از زن ها برای پی بردن به كار شوهران قوی است او را وادار كرد كه سر را از كوزه بیرون بیاورد و چشمش به چشم های باز مسلم افتاد و طوری وحشت كرد كه فریاد زد و سر را رها كرد. بكر بن عمران از فریاد زن بیدار شد و خود را به آن اطاق رسانید و سر را برداشت و در كوزه نهاد و زن را از اطاق خارج كرد و زن پرسید: (بكر) این سر بریده از كیست؟ بكر بن عمران گفتم سر مسلم بن عقیل است كه حاكم به من سپرده و فردا باید نزد او ببرم زن بكر بن عمران از هواخواهان حسین بود و به اسم (زبیده) خوانده می شد و بعد از این كه شوهرش خوابید چراغی روشن كرد و به اطاقی كه سر بریده در آن بود برد تا این كه بگمان او سر مسلم، از تاریكی وحشت نكند و اطاق را روشن ببیند. روز بعد وقتی بكر بن عمران خواست از خانه خارج شود زن دید كه او خورجین برمی دارد و از وی پرسید آیا قصد مسافرت داری؟ بكر بن عمران گفت حاكم می خواهد مرا به ماموریت بفرستد اما به زودی مراجعت خواهم كرد و اگر تاخیر نمودم تو مشوق مباش. بعد زبیده دید كه شوهرش ظرف حاوی سر بریده را برداشت و هنگام خروج به او گفت تو می دانی كه پول در كجاست و قدر برای هزینه خانه می خواهی بردار. ساعتی بعد از این كه بكر بن عمران رفت زبیده از منزل خارج شد تا این كه حوائج خانه را خریداری نماید و وقتی به دكان قصابی رسید شنید قصاب و مشتری او راجع به قتل مسلم بن عقیل صحبت می كنند و چگونگی آن قتل را به دست بكر بن عمران وصف می نمایند. زبیده تا آن


موقع اطلاع نداشت كه شوهرش به دست خود مسلم بن عقیل را به قتل رسانیده و بعد از این كه شنید كه شوهرش، سر مسلم را بر بام دارالحكومه برید طوری اندوهگین شد كه وقتی قصاب كه زبیده از مشتریانش بود از وی احوال پرسی كرد نتوانست جواب بدهد و قصاب با لحنی كه نیمی جدی و نیمی تمسخر بود گفت اینك شوهر تو كه دیروز مسلم بن عقیل را كشت از مقربان حاكم شده و در دستگاه عبیدالله بن زیاد دارای جلال و ثروتمند خواهد شد. زبیده به گریه درآمد و قصاب گفت تو به جای این كه شادی كنی و بخندی اشك می ریزی. زبیده بدون این كه بتواند جوابی به قصاب بدهد گوشت را گرفت و به خانه برد و از آن پس دیگر آرام نداشت و از فرط اندوه بیمار شد و قبل از این كه بكر بن عمران از دمشق مراجعت نماید مرد و سه فرزندش بی مادر شدند.

بكر بن عمران بامداد آن روز وقتی به دارالحكومه رسید مشاهده نمود كه یك سر خون آلود دیگر را آوردند و دانست كه سر بریده هانی بن عروه می باشد. آن روز صبح زود هانی بن عروه را كه دو شب قبل دستگیر كرده بودند سر بریدند. دیدیم كه وقتی هانی را به زندان بردند از ضربات چوب عبیدالله بن زیاد هوش نداشت و در زندان وی را به حال خود گذاشتند و تا موقعی كه جلاد نزد او رفت تا این كه سرش را از بدن جدا نماید نه یك جرعه آب به او نوشانیدند نه یك لقمه غذا به وی دادند نه از آن جهت كه نخواهند به او آب و غذا بدهند بلكه بدان مناسبت كه هر كس به زندان می افتاد فراموش می شد. محبوسین جنائی وقتی به زندان می افتادند اگر خویشاوند داشتند برای آنها غذا به زندان می بردند و اگر نداشتند، جز از راه صدقه ارتزاق نمی كردند و افراد نیك نفس برای احسان، به محبوسین جنائی نان می دادند. اما محبوسین سیاسی ولو دارای خویشاوند بودند از آن ها غذا دریافت نمی كردند مگر به اجازه حاكم و هانی بن عروه محبوس سیاسی بود و عبیدالله بن زیاد نگفت كه خویشاوندانش به او غذا بدهند و او در زندان بدون دریافت غذا و آب، ماند تا بامداد نهم ماه ذیحجه سال شصتم هجری كه سرش را از بدن جدا كردند و به روایتی او را از زندان بیرون بردند و در میدانی كه آنجا گوسفند خرید و فروش می شد سر بریدند و معلوم نیست به چه علت او را به میدان گوسفند فروشان بردند و كشتند چون آن میدان محل اعدام محكومین نبود و به طور قطع حاكم كوفه مردی سرشناس چون هانی بن عروه را بدون علت برای كشته شدن به میدان خرید و فروش گوسفند نمی فرستاد و همان طور كه مسلم را در جائی كشت كه مردم نتوانند به حمایتش برخیزند صلاح عبیدالله بن زیاد در این بود كه هانی بن عروه را نیز در جائی به قتل برساند كه مردم نتوانند از او حمایت كند و در میدان خرید و فروش گوسفند بیم آن نمی رفت كه مردم به حمایت هانی برخیزند و سربازان مستحفظ و جلاد را به قتل برسانند.

در هر حال، وقتی بكر بن عمران به دارالخلافه رسید دید كه سر هانی بن عروه هم در آنجاست و عبیدالله بن زیاد كه نامه ای برای یزید بن معاویه نوشته بود آن را به بكر بن عمران داد و گفت این دو سر را باید به دمشق ببری و به نظر خلیفه برسانی و سرها


قبل از این كه فاسد شود و صورت ها از تركیب بیفتد باید به دمشق برسد. بكر بن عمران گفت ای امیر، من از این جا كه راه بیفتم تا به دمشق نرسم استراحت نخواهم كرد اما با یك اسب نمی توان آن راه را پیمود و تو می دانی كه در بیابان نمی توان اسب مردم را مصادره كرد آن هم در حالی كه من یك نفر هستم و اگر بخواهم اسب مردم را مصادره كنم مرا به قتل می رسانند. عبیدالله بن زیاد گفت دویست دینار به بكر بن عمران بدهند و گفت یكصد دینار پاداش تو برای دستگیری و قتل مسلم است و یكصد دینار دیگر را به تو می دهم تا در راه دمشق، در هر نقطه كه فهمیدی اسب تو ناتوان شده یك اسب خریداری كنی و اسب خسته را رها نمائی و با اسب تازه نفس به راه ادامه بدهی و من در این نامه كه تو به خلیفه تسلیم خواهی نمود تو را به او معرفی كرده و خدمت دیروز تو را نوشته ام و تردید ندارم كه خلیفه نیز به تو، انعامی خواهد داد و بكر بن عمران با دو سر بریده راه دمشق را پیش گرفت.

گفتیم كه در دوره خلافت یزید بن معاویه حكام بلاد اسلامی حقوق دریافت نمی كردند و ناگزیر برای این كه بتوانند زندگی كنند و دستگاه حكومت را حفظ نمایند از مردم پول می گرفتند. یك قسمت از پولی كه حكام مستبد از مردم می گرفتند پولی بود كه شاكیان به رضا می پرداختند و قسمت دیگر پولی بود كه حكام به زور از مردم می گرفتند و در آن موقع در كوفه عبیدالله بن زیاد فرصتی به دست آورده بود كه بزور از مردم پول بگیرد. اما افراد سرشناس را كه به خانه هانی بن عروه می رفتند تا در آن جا با مسلم مذاكره كنند دستگیر می كرد و آن ها را متهم می نمود كه علیه خلیفه، با مسلم توطئه كردند. اگر دستگیر شدگان می توانستند مبلغی به عبیدالله بن زیاد بپردازند آزاد می شدند و گرنه به قتل می رسیدند و معلوم است كه از هر كس به اندازه توانائی اش پول گرفته می شد. همین كه متهمی اظهار می كرد كه توانائی پرداخت پول را ندارد به قتل می رسید و عبیدالله بن زیاد به متهم بی بضاعت ترحم نمی كرد. كسانی كه دستگیر شده بودند چون می دانستند اگر از دادن پول استنكاف نمایند كشته می شوند از حاكم درخواست می نمودند كه با آنها مساعدت كند و پول را به اقساط دریافت نماید و عبیدالله بن زیاد، موافقت می كرد و تا روزی كه در كوفه حاكم بود اقساط را از متهمین دریافت می نمود. ابن خیاط می گوید كه عبیدالله بن زیاد به این ترتیب هزار دینار (یك میلیون دینار) از مردم كوفه پول گرفت و تصور می كنم كه این رقم،مقرون به اغراق است. به همان نسبت كه عبیدالله بن زیاد برای پول گرفتن از مردم بی رحم بود دستگاه خلافت برای وصول زكوة و خمس از مردم نسبت به حكام ترحم نمی كرد.

دستگاه خلافت در شام، وسیع بود و احتیاج به پول داشت و حكام، بایستی به دستگاه خلافت پول برسانند و زكوة و خمس را از مردم می گرفتند و به دمشق می فرستادند و در جاهائی كه اقلیت های مذهبی وجود داشت حكام، از آن ها جزیه دریافت می كردند و برای خلیفه ارسال می داشتند و میزان جزیه از روی خانوار تعیین می شد. دو نفر از كسانی كه در كوفه برای رهائی خویش بیش از دیگران پول دادند


سلیمان بن صرد خزاعی و (مختار بن ابی عبیده ثقفی) بودند كه هر دو توانگران به شمار می آمدند و بخصوص مختار به طوری كه گفتیم از ثروتمندان بزرگ بین النهرین بود و هزارها جریب زمین در بین النهرین علیا و سفلی و حتی در جزیره داشت و ابن خیاط می گوید كه حاكم كوفه برای این كه مختار را آزاد كند از او ده هزار دینار زر گرفت.


[1] مبداء عمامه را از روم كوچك و قسمتي از كشورهاي آفريقا مي دانند اما در سرگذشتي كه به عنوان (غزالي و زهره) در مجله خواندني ها منتشر گرديد و قسمتي از آن سرگذشت تحقيق تاريخي بود گفته شد كه در مشرق ايران يعني در خراسان از ازمنه قديم مردها دستار يا عمامه بر سر مي گذاشتند و بي مناسبت نيست كه تذكر بدهيم كه مسئله پيدا كردن مبداء لباس ها و كلاه ها از جمله عمامه، كاري آسان نيست و مرحوم (ابراهيم پورداود) استاد دانشگاه كه در مسائل تاريخي مربوط به ايران قديم صاحب نظر و به اصطلاح امروزي ما (دكتر) بود در سال 1331 هجري شمسي در مجله (مهر) چاپ تهران تحقيقي راجع به عمامه از لحاظ نشان دادن مبداء آن منتشر كرد كه در اين لحظه در دسترس مترجم نيست ولي به خاطر دارم كه آن مرد دانشمند با اين كه بر تاريخ باستاني شرق احاطه داشت نتوانسته بود كه مبداء عمامه را به درستي نشان بدهد و اين ناشي از نقص تحقيق آن مرحوم نيست بلكه تحقيق درباره مبداء لباس ها و كلاه ها به مناسبت اين كه البسه اقوام بشر در گذشته به تدريج تغيير مي كرد دشوار است مگر در مواقعي كه به دستور يك زمامدار لباس مردم يك مرتبه تغيير مي كرد و اثر آن در تاريخ باقي مي ماند (مترجم).